خالده بروهی: من باید حیا داشته باشم

  من باید حیا داشته باشم: خاطراتی از  امید و غرور در پاکستان – ۲۰۱۸

I Should Have Honor: A Memoir of Hope and Pride in Pakistan, by Khalida Brohi
“بنابر این معامله انجام شد.  دختر ۹ ساله با پسر ۱۳ ساله ازدواج کرد.”
کتاب خالده بروهی با عنوان ” من بایستی حیا داشته باشم”  به انگلیسی منتشر شده است و با همت  نیلوفر قاسم زایی بفارسی تحت عنوان “آبرو”  ترجمه شده است (مترجم فارسی بروهی را براهوئی آورده  است).  بررسی من در اینجا  از روی نسخه انگلیسی است. این کتاب داستان واقعی، تکان دهنده و آموزنده ای از زندگی خالده بروهی در یک اجتماع روستائی و دور افتاده براهوئی در منطقه خضدار در بلوچستان  ومناطقی روستائی و شهری  از سند در پاکستان  است.   تصویری که او از برخورد با زنان،  دوره دو ساله طفولیت دختران،  مبادله دختران در سن بسیار پائین، قتل های ناموسی، و خشونت و ستم نسبت به  زنان در پروسه زندگی خود در خانواده گسترده اش و نیز اجتماع پیرامونش ارائه می کند،  بسیار دردآور ولی  خواندنی است.

خالده  بسیار صادقانه پرده  ضخیمی  را،  که  در شرایط حاکمیت “شرم و وحیا”، بر روی زندگی یک احتماع روستائی-قبیله ای سایه افکنده است   کنار میـکشد و آنچه در آن پشت مخفی و فراموش شده است آشکار می کند. باید بگویم که  محتوای این کتاب بمراتب غنی تر و جذابتر از این است که من بتوانم در این بررسی کوتاه  ارائه کنم.

با تمام دشواریـها، خالده بروهی  بعنوان یک زن به بالای یک سکو میـرسد و با صدائی  رسا میـگوید من هستم. من زنم من از پایین ترین، سنتی ترین و بیسوادترین  قبایل آمده ام. بالا رفته ام پایین رفته ام، سقوط کرده ام، برخاسته ام  و نا امید شده و قدرت گرفته ام. با فقر و حسرت، پنهانکاری ورک گویی،  تسلیم و تهاجم زیسته ام ولی بجلو آمده ام.  او بما می گوید او چگونه از چند قدمی قتل های ناموسی و ازدواج اجباری در سن بسیار جوانی رهائی یافته  است. او داستان قاتلان خانواده و قربانیان قتل های  ناموسی خانواده و حتی یک معلم قاتل را که پس از قتل خواهر زاده خود و معشوقش،با دستان و لباس خون آلود به کلاس دوران تحصیل پدرش رفته بود بما  معرفی میکند.  و در همان حال بما می گوید در آن جامعه عشق چیست، جرا عاشقی خطرناک است  و چگونه عاشقان زن و مرد  قربانیان  این سنت شرم و حیا می شوند .  او به توانائی خود در ساختن و خلق کردن پی می برد و شنا کردن بر خلاف جهت جریان پیرامون خود را، بمثابه یک ارزش هویتی حتی بنام آبرو باز تعریف می کند.
خالده از مادری ( نورجهان) بدنیا آمد که در سن ۹ سالگی دریک مبادله بین دو قبیله به شوهری ۱۳ ساله ( سکندر)  داده شده بود که هرگز او را ندیده بود و این دختر ۹ ساله نمی دانست قضیه چه بود. این یک مبادله بود چون زمانی که دائی جوانتر نور جهان در سند   از قبیله  دیگری دختری می خواست، افراد آن قبیله گفتند که مطابق رسوم  شما در عوض باید دختری بما بدهید. مهیم خان، پدر نورجهان (پدربزرگ مادری خالده) چون برادرانش که در سند کارگر فقیر روز مزد کشاورزی بودند دختری نداشتند، او دختر مسن تر خود  نور جهان را به خاطر برادرش  همچون یک “کالا” به آنها پیشکش داد  و این یک افتخار بزرگ و نشانه سخاوتمندی مردان جامعه پیرامون بود. نور جهان را می بایست یکی از برادران آن خانواده می پذیرفت، وقتی بعضی برادران بزرگترو از جمله لیاقت علی ، بنا به شنیده ها، او را ریزه “زشت و بیقواره” دانستند،  او را به دومین پسر کوچکتر بنام  سکندر دادند.  اما بعدا چون نورجهان را در مقایسه با دختری که به برادر مهیم خان  داده بودند ضعیف و نا کافی می دانستند دختر دیگری حتی اگر هنوز متولد نشده بود، از خانواده مهیم خان هم خواستند.
لیاقت علی عموی بزرگتر خالده هیولائی  قلدر و مسن تر از دیگر برادران است که می زند، می کوبد و زنان و جوانتران را به وحشت می اندازد  و بعنوان معاون و بعد جانشین پدر بزرگ بر کل خانواده گسترده حکومت می کند. او از این طریق می خواهد هم پدرش را آبرومند کند و هم تمام خانواده را. او تنها و تنها به پدرش که بزرگتر است گوش می کند. او عاشقان را بنام حفظ آبرو می کشد.  او خدیجه برادر زاده اش را که عاشق جوانی سندی می شود بناگزیر فرار میـکند با یک باند از مردان خود پیدا می کند و به روستا می آورد.  او مطابق با انتظارات اجتماع محل او را باید نابود کند تا آبروی خانواده حفظ شود. در یک روز لیاقت و دو  مرد او را بیرون میـکشند و در فاصله ای دور به  گورستانی می برند که برای او از قبل گوری کنده بودند. در سال ۲۰۰۲آنجا خدیجه  ۱۴ ساله را  خفه کرده  و بگور کردند و آنگاه هرگز اسم خدیجه را در خانواده نمیبردند و هر چه عکس و آثری از او بود خاک کرده و یا سوزنداند  تاخاطره ای از او باقی نماند. لیاقت علی زنش را هم بنام شرف و آبرو در زیرکتک کشته بود.  ساجده خواهر کوچکتر  خدیجه هم عاشق شد و فرار کرد  و لیاقت تا رمان مرگ خود  بدنبال او بود  تا او را پیدا کرده  وسر به نیست کند.
اما جالب است که خود این مرد هیولا هم پسر الله دیته (Allah Ditta) است که مادرش، فاطمه را هم بخاطر دلدادگی از یک روستای سند دزدیده بود و در همان دوران فرار و اسارت و  سرگردانی لیاقت متولد شده بود و با دستگیری دو باره فاطمه که زنی بسیار شجاع و مصمم بود،  دسته ای از راهزنان همراه،  لیاقت را نجات داده به همراه خود برده بودند. لیاقت با این باند راهزن بزرگ شد و وقتی بزرگ شد و به خانوده برگشت فاطمه محددا به الله دیته پیوسته بود.

با وجود این  همه کشتار،  لیاقت آزاد بود و احترام اجتماعی کسب کرده بود!  بعد از آنکه  مادر خدیجه دق دل کرده و پدر هم بخاطر شراکت در چنان کشتاری سکته کرده و مرده بود بچه های آنان و از جمله کلثوم دختر دیگرشان ، بنا بهمان رسم حفظ آبرو، تحت قیمومت  عموی بزرگتر یعنی  لیاقت قرار گرفتند.
اتفاق مهم این بود که خالده در خانواده ای بزرگ شد  که بنحوی از محیط اول اجتماعی اولیه خود کنده  شده بودند،  یعنی همان نورجهان  ۹ ساله و سکندر ۱۳ ساله ای که بجرم اینکه ناتوان بود و کمکی به نان آوری خانواده نمی کرد با  تحقیر و بمنظور تنبیه  گذاشتند مدرسه برود.  سکندر  از مدرسه چیزهائی یاد گرفت و بشدت به خواندن کتاب علاقه پیدا کرد و این زندگی اش را تغییر داد و اینکه  به دخترش افتخار کند.  سکندر همه جا  تلاش می کرد از چنگ لیاقت فرار کرده و نگذارد سرنوشت آنها را تعیین کند. وقتی لیاقت بخاطر گرفتن دختری، می خواست با دختر سکندر (خالده)  قبل از آنکه در شکم مادر نطفه ببندد  دست به مبادله بزند،  سکندر با مقاومت و تمنا  از پدربزرگ  این معامله را رد کرده بود و حتی پدرش را شرمگین کرده بود. سکندر  از هر جهت در کل این خانواده متفاوت بود، با سواد بود، کار خبرنگاری  می کرد،  به دانشگاه رفت و در یک دانشگاه محقق و با یک ان جی او مشغول بکار شد و در شهرهای حیدر آباد و کراچی فعالیت می کرد هرچند  کماکان با فقر دست و پنجه نرم می کرد بچه های خود را بمدرسه می فرستاد.

خالده اکنون می توانست زندگی متفاوتی داشته باشد. با زندگی در شهرهای بزرگ، رفتن بمدرسه و دسترسی به کامپیوتر و ارتباط با سازمانهای خیریه بین المللی غیر دولتی چشمانش به جهان باز شده بود. او که با قتل دوست و دختر عمویش خدیجه بشدت تکان خورده بود با احساس عصیانگری بر علیه قتل ناموسی به اردو شعر می سرود. او در واقع محصول پروسه جهانی شدن ارتباطات بود. به کنفرانسی بر علیه قتل ناموسی به  اسلام آباد دعوت شد و سپس از طریق رسانه های اجتماعی دوستانی پیدا کرد و مورد کمک و تشویق سازمانها و افرادی قرار گرفت و دعوت شد که به استرالیا،  و آمریکا برود و سخنرانی کند و بر علیه قتل ناموسی بپا خیزد  هر چند مورد تهدید و حمله  اجتماع خود بود و حتی از انفجار بمب و چوب و چماق و حتی سکته مغزی  هم جان بدر برده بود . تحت تاثیر او، بگفته خودش،  زنان شروع کرده بودند به خندند و رو در رو بهم نگاه کنند و با بحث و  اظهار عقیده    نسبت به سرنوشت سنتی تردید کنند و از نظر مردان سنتی  او بااین فعالیت های خود  پیام آور فرهنگ غربی بود.  ولی خالده   در برابر فشار سنت ها و حتی خواست های محدود کننده پدرکه  اغلب مشوق و حامی او بود مقاومت کرد و راه خود  را به جلو گشود و حتی یک بار به همین خاطر به آمریکا فرار کرد. او استراتژی کار آفرینی را برای زنان و دختران، بعنوان راهی برای مشارکت اقتصادی ‌و تقویت اتکا به نفس آنان، دنبال کرد.  او برای این کار باحمایت سازمان های خیریه بین المللی موسسه سوغر را راه اندخت.
خالده که همه این فجایع را بیاد می آورد، سعی میـکند کلثوم و دختران دیگر خانواده را بنحوی نجات بدهد.  خالده برای نجات کلثوم  در شرایطی قرار گرفت که با لیاقت آشتی کند هر جند سکندر  از لیاقت و این کار خالده متنفر بود. وقتی لیاقت سخت مریض شد خالده به این فکر افتاده که در چنان وضعی کلثوم را بشهر کراچی بیاورد و نجات بدهد. او با لیاقت تماس گرفت و گفت که چون در روستا درمان و دکتر نیست او را با کلثوم به کراچی می آورد و مخارج آنها را هم می دهد ولی کلثوم باید باشد چون او میـتواند طبق دستورات دکتر برای او آشپزی کند.  این طؤر شد و در همانجا هم لیاقت که در مانده بود، بصورت کاملا تسلیم شده  ای از جهان رفت.
خالده بشیوه خود جهان پیرامون خود را تغییر می دهد با آنکه با فشار خانوادگی روبرو بود با دیؤید   یک آمریکائی – ایتالیائی ازدواج می کند. در این رابطه  هم  دو دام کمیونتی (اجتماع) و خانوادگی را پشت سر می گذارد . اول اینکه بنا به درخواست پدرش دیوید باید مسلمان بشود. دیوید  می پذیرد و با مادر خود وعده ای  از دوستان مسیحی دیوید در آمریکا به مسجدی می رود و کلمه را ادا می کند. بعد بهانه دیگری مطرح می شود  که دیوید این زن را می خواهد چون مامور سیا ست!، اما مادر  دیوید هم می گوید چه معلوم که خالده هم مامور آی اس آی پاکستان نباشد. بالاخره این قضیه هم حل میشود و یک سازمان کمک های غیر دولتی شرایط را فراهم می کند تا دو  خانواده در ایتالیا با هم  ملاقات کنند. آنها از نزدیک همدیگر را می بینند که هممه به چای علاقمندند و با هم می خندند و شوخی می کنند. با مجاورت و ارتباط  این مانع هم شکست.

مانع بعدی در اجتماع است  وقتی هم افراد از سکندر می پرسند نامزد  که هست او با این سیاست پاسخ می دهد یک مسلمان خوب و وانمود می کند که خود او این ازدواج را ترتیب داده است. با دعوت و حضور اقؤام و خویشان و آشنایان روستايی که بسیاری هرگز به شهر نرفته بودند،  به عروسی نسبتا با شکوه خود در کراچی اینجا هم پیشداوری و ارزشـهای گذشته در میان این روستائیان سست میـشود. او و شوهر “سفید” (آنطور که خود و اجتماع او او را می بینند) و اروپائی ا ش حتی در روستاهای دور دست مورد استقبال و احترام قرار میـگیرند و موسیقیدانان و آوازخوانها برایشان سرود و آواز میـخوانند. بدین صورت لس آنجلس با خضدار و کوتری گره میـخورند.

خالده  هنوز خود را یک مسلمان مومن می داند  و به بعضی از خرافات مذهبی و قبیله ای  اعتقاد دارد، ولی تعبیرش از اسلام  تعبیر یک ملای متعصب  نیست بلکه او اسلام  را بمعنای  آزادی و برابری زنان  و درنفی کودک همسری و قتل ناموسی و قبول  عشق می بیند. او خود را دختر قبیله ای می داند و لی قبیله را نه در سنت های کهنه ضد زنان بلکه در روابط نزدیک و انسانی مردم می بیند. او خود مرز های سرسخت قبیله ای و مذهبی و ملی را بر میـدارد و تلاش  میـکند برای دختران، البته با تاثیر از نوعی رویای آمریکائی، شرایطی فراهم کند که  با کار و فعالیت و آموزش بر سختیـهائی که بر آنها میرود فائق بیایند.  او موفقیت زنان در حوزه   عمومی  (آموزش و کار و حضور در انظار اجتماعی) را با  مبارزه برای  رهائي زنان در حوزه خصوصی (نفی خشونت خانوادگی، قتل ناموسی ، ازدواج اجباری و کودک همسری) به هم گره می زند.

خالده بما نشان می دهد که چگونه در پروسه جامعه پذیری در این  قبیله روستائی   شرم و حیا و جایگاه زنان تعریف شده و به بخشی از زندگی روزمره در میـآیند. در همین پروسه  است که روابط پدرسالارانه و مرد سالارانه ، بمعنی کنترل مردان بر بدن و ذهن زنان، حالتی عادی بخود میـگیرند. زنان هم بناگزیر، هر چند با چشمانی اشک آلود، در همان پروسه آن روابط سلطه جویانه را بعنوان سرنوشت خود می پذیرند. سرنوشت دختران و پسران از سن کودکی و حتی  قبل از تولد اشان تعیین میـشود و حتی قابل پیش بینی می شود. با استثمار بیرحمانه دختر کوچک در خانه و  کودک   همسری مرز بین طفولیت و کهولت را در دختر از میان می برند. قتل ناموسی و فراموشی نام و خاطره دختر و یا پسر جزئی از زندگی میشود.

خالده بروهی این حاکمیت سرنوشت را می شکند و  از درون همان فرهنگ و با فرصتی تقریبا اتفاقی بر علیه این شرایط در چندین جبهه می جنگد و به  آبرو معنی دیگری،  یک معنی مثبت و رهائی بخش می دهد. آبرو برای او  نه کشتن یک زن بلکه دادن زندگی،  فرصت و آزادی به او است. آبرو به معنی افتخار، پیشرفت ، آموزش و مشارکت تعبیر می شود و از همین رو او عنوان کتابش را می گذارد “من باید حیا داشته باشم. ” او بدینگونه از آنچه در اجتماع می گفتند ” بهترین زمانی که شیطان قلب  ما را تسخیر می کند وقتی است که نسبت به یک پسر احساس عاشقانه داشته باشیم” و از  زمانی که با دیدن یک پسر به خواندن یک ورد قرآنی می پرداخت که شیطان را فراری بدهد، گذر کرد. و بدین گونه بر ایدئولوژی “صبر و تسلیم” و سرنوشت  حاکم بر  زنان فائق آمد. خالده با اراده ا ی محکم به عملی انقلابی دست زد و مرزهای مقدس سنتی و کهنه قبیله ای-قومی و دینی را مورد چالش قرار داد.
خواندن این کتاب و بحث کردن روی آن ، در شرایط کنونی، بنظرم واقعا یک نیاز است.

ایوب حسین بر (هوشنگ نورائی) لندن- ۲۰ فوریه ۲۰۲۴

Share